آخرین مطالب

گفت‌وگو با فاطمه جعفری، همسر شهید سعید انصاری که پیکرش به‌تازگی تفحص شد؛

پس از 4 سال خودش را به عروسی دخترمان رساند خانه وخانواده - مدافعان حرم

پس از 4 سال خودش را به عروسی دخترمان رساند

  بزرگنمایی:
شهید سعید انصاری سه روز بعد از اعزام در دی ماه ۹۴ در منطقه خان‌طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست‌های النصره به شهادت رسید. دقیقا مانند همان خوابی که همسرش دیده بود.

شهید سعید انصاری سه روز بعد از اعزام در دی ماه 94 در منطقه خان‌طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست‌های النصره به شهادت رسید. دقیقاً مانند همان خوابی که همسرش دیده بود. خوابی که لحظه به لحظه محقق شد؛ شهادتش، مفقود شدنش و انتظاری که تا چند روز پیش با آن سر و کار داشتند. تنها آنچه از سعید و لحظات شهادتش به همسرش رسید فیلم لحظه شهادتش بود. بازگرداندن پیکر شهید انصاری به این خاطر که پیکرش زیر دید و تیر مستقیم قناسه‌های دشمن قرار گرفته بود، ممکن نبود. اما اهل خانه هرگز باور نکردند که حاج سعید دیگر برنمی‌گردد. چهار سال بچه‌ها حواسشان به زنگ خانه بود که شاید بابا بیاید و باز هم، چون گذشته رنگ و عطر خانه با حضور پدر شادمان‌تر شود. روزها از پی هم می‌گذشت تا اینکه 7 اسفند ماه مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) خبر تفحص و شناسایی پیکر شهید سعید انصاری مخابره شد. متن زیر روایت فاطمه جعفری، همسر شهید سعید انصاری است که در گفت‌وگو با «جوان» بیان داشته است.

هم محلی

سعید متولد 4 دی 1349 بود. با هم همسایه بودیم و هر دو در مسجد و پایگاه بسیج محله‌مان فعالیت می‌کردیم. همسنگری در پایگاه بسیج بهانه آشنایی بیشتر ایشان را با برادرم فراهم کرد و درنهایت به ازدواج ما منجر شد. من و سعید در 15 اسفند 1370 مصادف با 29 شعبان عقد کردیم. همیشه می‌گفت: «از خداوند همسری خواستم که نامش فاطمه باشد و فرزندانی به نام زینب و حسین.» خدا هم خیلی زود به خواسته‌هایش جامه عمل پوشانید. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده تربیت معلم، زندگی مشترکمان را به ساده‌ترین شکل یعنی سفر به مشهد آغاز کردیم. من دبیر یکی از دبیرستان‌های محلمان بودم. سعید خیلی شغل معلمی را دوست داشت. معتقد بود برای خدمت بهتر است به مناطق محروم برویم. برای همین درخواست مأموریت به ارومیه داد و ما به ارومیه رفتیم و دخترمان زینب در آنجا به دنیا آمد.

رزمنده کوچک

ایشان در سن 16 سالگی به جبهه رفته بود. دو سال در گردان‌های مقداد و کمیل بود. در مدت حضورش بارها شیمیایی می‌شود و به خاطر عوارض شیمیایی همیشه معده‌درد شدید داشت، اما هرگز پیگیر سهمیه جانبازی‌اش نشد. جنگ تمام شد، اما گویی جهاد برای سعید تمامی نداشت. بهترین دوستانش را در جنگ از دست داده بود و غبطه به حال شهدا و آرزوی شهادت برای همیشه در این سال‌ها همراهش بود. سعید همیشه از دوست صمیمی و برادر صیغه‌ای‌اش سردار ابوالفضل آرایشی برایم صحبت می‌کرد. برنامه هر پنج‌شنبه ما زیارت قبر ایشان بود و شهدای دفاع مقدس. 24 سال هر پنج‌شنبه سر مزار دوستش رفت. عکس‌های جبهه و خاطراتش را مرور می‌کرد. عکس حجله‌اش را هم انداخت که با دستخط خودش خاطره جنگ را پشت عکس نوشته است. عکس را نشانم داد. چفیه به دور گردنش بود، می‌گفت: اگر روزی من شهید شدم، اینطوری بالای عکسم بنویس شهید. همسرم عاشق چنین روزی بود. عاشق جبهه و جنگ بود و در تمام مانورهای بسیج و سپاه شرکت می‌کرد. آماده رزم بود. سعید می‌گفت: در صورتی که موقعیت فراهم شود، برای مبارزه به لبنان می‌رود. با پایان هشت سال دفاع مقدس یکسری از رزمنده‌ها به لبنان رفته بودند و آقاسعید هم حال و هوای لبنان به سر داشتند.
سعید در سن 16 سالگی درس و تحصیل را رها کرده و به جبهه رفته بود. برای همین بسیار مشتاق بود که ادامه تحصیل بدهد. از من خواست در منزل به او درس بدهم. من هم کتاب‌ها و درس‌ها را برنامه‌ریزی کردم و چهار سال دبیرستان را به صورت فشرده خواند و دیپلمش را گرفت و بعد با رتبه 300 در دانشگاه علامه طباطبایی تهران قبول شد. بعد از قبولی در دانشگاه به تهران برگشتیم.

طواف شهدا

سال 84 فرزند دومم، حسین به دنیا آمد. به خاطر علاقه‌ای که همسرم به حرم عبدالعظیم (ع) و زیارت ایشان داشت، کمی بعد تصمیم گرفت منزلمان را به نزدیک حرم عبدالعظیم (ع) منتقل کند تا راحت‌تر و بیشتر به زیارت آقا برویم. از اوایل دهه 90 که شهدای مدافع حرم را برای طواف و تشییع به عبدالعظیم (ع) می‌آوردند، هر شهیدی را که می‌آوردند، شوق سعید برای رفتن و مدافع حرم شدن بیشتر می‌شد. ماه مبارک رمضان سال 94 بود. سعید دیگر مثل یک پرنده در قفس شده بود.

تعبیر خواب

سال 94 وقایع جبهه مقاومت اسلامی به اوجش رسیده بود. سعید بی‌تاب شده بود و سر از پا نمی‌شناخت. سر نمازهایش خیلی گریه می‌کرد. دعای قنوت نمازهایش شده بود آرزوی شهادت. به ما می‌گفت: هرکسی من را دوست دارد دعا کند شهید شوم. یک شب گفتم: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ چرا بیقراری؟» گفت: «دوست دارم مدافع حرم بشوم، اما موافقت نمی‌کنند.» شب خوابیدم و در خواب دیدم که سعید مدافع حرم شده است. پیراهن سفید به تن کرده و پهلوی راستش تیرخورده و خونی شده است. من هم چادر و مقنعه سفید نماز به سرم بود. همراه همسران شهدا به یک کشور زیارتی رفته بودم که همه عربی صحبت می‌کردند. میان اتفاق‌هایی که در اطرافم می‌افتاد، به دنبال پیکر سعید می‌گشتم و از همه پرس‌وجو می‌کردم. از خواب که بیدار شدم در فکر بودم. آقاسعید با آن زیرکی همیشگی‌اش گفت: «چرا ناراحتی؟ چرا تو فکری؟!»

گفتم: «چیزی نیست!» گفت: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «خواب دیدم.» گفت: «تعریف کن!» گفتم: «نه، بگذار تعبیرش را بپرسم.» گفت: «نه، تعریف کن!» با اصرار برایش تعریف کردم. آقاسعید به فکر فرورفت و گفت: «در خوابت شهید شده بودم یا فقط تیرخورده بودم؟» گفتم: «فقط تیرخورده بودی.» سریع گفت: «احتمالاً موافقت کنند. اگر بروم به احتمال زیاد شهید بشوم و به احتمال زیاد پیکری هم نباشد. تعبیر خوابت این است که تو هم به زیارت می‌آیی و هم به دنبال پیکرم خواهی گشت.» برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم: «تو که نمی‌گذاری بروم زیارت!» گفت: «تو دعا کن شهید بشوم آن وقت تو را با همسران شهدا به زیارت خواهند برد.» کمی بعد به اداره رفت. از همان جا تماس گرفت و گفت: «خوابت تعبیر شده. موافقت کرده‌اند که مدافع حرم بشوم. ساکم را آماده کن. من عراق می‌روم.»

مرخصی اجباری

سعید خوشحال بود. در پوست خودش نمی‌گنجید. ساکش را برداشت و کلی سفارش کرد و بعد خداحافظی کرد و به عراق رفت. سه ماه عراق بود. هرچند روز یک بار تلفن می‌زد و صحبت می‌کردیم. سراغ بچه‌ها را می‌گرفت. حال و هوای خانه و من را می‌پرسید. کمی بعد به مرخصی آمد. گفتم: «سه ماه از ما دور بودی، دلت برایمان تنگ نشده بود!» گفت: «نمی‌خواستم بیایم فرمانده‌مان به اجبار ما را مرخصی فرستاد. گفت: بروید زن و بچه‌هایتان را ببینید. دلشان برای شما تنگ شده است.» چند روز استراحت و تجدید نیرو کرد و دوباره به عراق بازگشت.

گل نشدم!

دفعه دومی که عراق می‌رفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید می‌شوند و من نمی‌شوم.» گفتم: «خدا گل‌چین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا می‌چیدت و شهید می‌شدی.» خنده‌ای کرد و گذشت.

جشن تولد

من و سعید 24 سال با هم و در کنار هم زندگی کردیم. آخرین تولدش را که می‌خواستیم بگیریم دخترمان زینب شمع روشن کرد و از پدرش خواست آرزویی کند. سعید گفت: «شهادت.» زینب گفت: «بابا یک آرزوی قشنگ کنید.» گفت: «برای من شهادت قشنگ‌ترین آرزوها است.» بعد ادامه داد: «زینب جان یک قولی به من بده.» زینب گفت: «چه قولی؟» گفت: «سال بعد کیک تولدم را بیاوری سر مزارم.» زینب گفت: «بابا حالا که شاد هستیم این حرف‌ها را نزن.» سعید رو به بچه‌ها کرد و گفت: «زینب چادر عربی که برایت از عراق سوغات آورده‌ام را بپوش. حسین هم پیراهن سفیدی را که برایش آورده‌ام بپوشد. بیایید با هم عکس بگیریم.» حسین لباسش را پوشید، زینب هم چادرش را سرش کرد. آقاسعید حسین را طرف چپش نشاند و زینب را طرف راستش. بچه‌ها را در آغوشش فشرد و زینب و حسین پدرشان را بوسیدند و من هم عکس یادگاری را انداختم. آقاسعید فلشی از عراق آورده بود، داخلش عکس‌هایی بود که در عراق انداخته بود. به زینب گفت: «عکس‌ها را در رایانه ذخیره کن تا داشته باشید.» هر شب می‌نشستیم عکس‌ها را با هم مرور می‌کردیم و سعید خاطرات عراق را برایمان تعریف می‌کرد. وقتی از رفقای شهیدش صحبت می‌کرد، آهی از ته دل می‌کشید و می‌گفت: یعنی می‌شود من هم روزی شهید بشوم.

شاید برنگردم

موقع رفتن سعید گفت: «ایام فاطمیه در پیش است. پیراهن و شال مشکی‌ام را بگذار تا با خودم ببرم.» قرآن را آوردم و سه بار از زیرش رد شد. با بچه‌ها روبوسی کرد. گفت: «هوا سرد است. پایین نیایید. همین جا خداحافظی کنید.» آب را پشت سرش ریختم. لبخند به لب رفت. نگاهش کردیم تا از پله‌ها پایین رفت. در را که بستیم آمدیم دیدیم دستکش و کلاهش روی میز آشپزخانه جامانده است. به گوشی‌اش زنگ زدم، گفتم: «دستکش و کلاهت را از یاد بردی.» گفت: «دستکش نمی‌خواهم. ننه عصمت می‌بافد و برایمان می‌فرستد (ننه عصمت پیرزنی دوست‌داشتنی بود که به صورت خودجوش برای رزمنده‌های جبهه مقاومت دستکش می‌بافت و برایشان ارسال می‌کرد)، اما کلاهم را بده حسین بیاورد.» کلاه را به حسین دادم و حسین برد پایین. انگار بهانه خلوت پدر و پسر جور شده بود. سعید، حسین را بوسیده و دستی به سرش کشیده بود. به حسین گفته بود: «تو مرد خانه‌ای. کمک مامانت و آبجی زینبت باش و گوش به حرفشان بده.» حسین که آمد خانه جای گاز کوچکی روی لپ‌هایش بود. با رفتن سعید انگار توی دلم خالی شد.

نمازخانه حلب

بعدازظهر یک‌شنبه 19 دی‌ماه آقاسعید رفت. یکی دو روز بعد گویی سردار سلیمانی سعید را در نمازخانه حلب می‌بیند و می‌گوید: «چه ساک بزرگی آورده‌ای، چقدر وسایل!» آقاسعید هم پاسخ می‌دهد: «آمده‌ام بمانم و دیگر برنگردم.» درنهایت سعید پیش از ظهر روز چهارشنبه در جنگل‌های زیتون حلب خان‌طومان سوریه با اصابت تیری به پهلوی راستش به‌شدت مجروح می‌شود و بر اثر خونریزی زیاد بعد از ذکر یا زهرا (س) به شهادت می‌رسد، اما پیکرش همانطور که خودش گفته بود در 46 سالگی جاویدالاثر شد. تا اینکه چند روز پیش خبر تفحص و شناسایی پیکرش را به ما دادند. سعید از 16 سالگی در جبهه‌های جنگ کشورمان حضور داشت و جانباز شیمیایی شد، شش ماه در عراق مجاهدت کرد و بعد از سه روز حضور در خان‌طومان سوریه در تاریخ 22 دی ماه 94 به شهادت رسید.

17 اسفندماه 97

بعد از آخرین وعده دیدار با سعید، ما ماندیم و چشم‌انتظاری. سومین سالگرد سعید را هم گرفتیم، اما خبری از پیکرش نشد. بچه‌ها با هر زنگ تلفن و صدای در خانه از جا می‌پریدند و می‌پرسیدند: «مامان کی زنگ می‌زند؟» چشم‌انتظاری بچه‌ها دیگر برایم عادی شده بود. دخترم دو سالی می‌شد که عقد کرده بود. خانه‌ای برایش مهیا و جهیزیه‌اش را کم‌کم آماده کردیم. قرار شد 17 اسفندماه مراسم عروسی‌شان را برگزار کنند. سه‌شنبه صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. در فکر خوابم بودم. آقاسعید را خواب دیدم. خوب و سرحال بود. رو به من گفت: «عروسی زینب پیشتان می‌آیم.» با خودم گفتم ان‌شاءالله خیر است. بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد به زینب گفتم: «زینب فکر کنم خبری از بابات بشود.» گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «خوابش را دیدم. بابات گفت: عروسی زینب می‌آیم.» زینب گفت: «خدا به خیر کند.» غروب بود که با بچه‌ها و دامادم به خانه مادرم رفتیم. ولادت حضرت زهرا (س) بود. مادرم گفت: «چرا توی فکری؟» گفتم: «خواب آقاسعید را دیدم که گفت: عروسی زینب می‌آیم.» دلم آشوب بود تا اینکه خبردار شدیم پیکر آقاسعید شناسایی شده و در راه بازگشت است. خوابم خیلی زود تعبیر شد. بهترین عیدی و هدیه روز مادر را امسال گرفتم آن هم از خود سعید.

اشک‌ها و نام شهید

تماس گرفتند که برای دیدار با سعید به معراج شهدا برویم. وداع خصوصی بود. قبلاً به معراج‌الشهدا رفته بودم، اما این دفعه با همیشه فرق داشت. منتظر آمدنش بودیم. من، زینب و حسین. همین که تابوت را روی دوش سربازها دیدم دلم هُری ریخت. زدم زیر گریه. تابوت را روی زمین گذاشتند. نشستیم زمین و پرچم را از روی تابوت کنار زدیم. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشک‌هایم روی کفن سفید و دستخطی که نوشته بود شهید سعید انصاری می‌چکید.

دلم آتش گرفته بود. همینطوری با سعیدم حرف می‌زدم و اشک‌ها امانم نمی‌داد. برای لحظاتی راه گلویم بسته شد. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. زینب کمی به من آب داد، اما نمی‌توانستم آرام بشوم. به حسین نگاه می‌کردم که مات و مبهوت به تابوت پدرش خیره شده بود و نمی‌دانست چه بگوید. به زینبم نگاه کردم که از گریه سرخ شده بود. این طرف‌تر دلم می‌سوخت برای سعیدم که بعد از سه سال به عشق عروسی زینبش برگشته بود. به قولی که داده بود عمل کرد. آمد تا جگرگوشه‌اش شب عروسی‌اش غصه‌دار نباشد. سعیدم آمده بود که کمک کند عروسی زینب را به نحو احسن برگزار کنیم. دلش طاقت نیاورده بود. سعید آمد، اما دیگر نه می‌توانست با حسین فوتبال بازی کند و نه دست نوازش بر سر زینبش بکشد.


نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield

lastnews

سفیدشویی کارگزاران و اصلاحات با چاشنی پناه گیری پشت فرزند رهبری!

سفیدشویی کارگزاران و اصلاحات با چاشنی پناه گیری پشت فرزند رهبری!

کثافت کاری زیر پوست دانشگاه و خواب سنگین متولیان!

فساد ستیزی وزیر راه و شهرسازی فرزانه صادق؛ دامن گیر پرونده‌داران در نظام مهندسی شد

شستشوی حرم حضرت زینب( س) توسط مدافعان حرم

بیکاری در “کار “ بیداد می‌کند/مطالبه مردم همدان از نمایندگان مجلس، راستی آزمایی آمار عملکردی 2 ساله‌ مدیرکل اداره کار است!

جوابیه مدیر‌کل صمت به گزارش “ همدان خبر”

مانع سقوط صنعت، معدن و تجارت استان شوید

مهارتورم‌ و رشد تولید نیازمند اجرای کامل قوانین است/تاکنون حق یک درصدی دولت از معادن در همدان پرداخت نشده است

تنقیح قوانین اقتصادی توسط مجلس کمک بزرگی به رونق تولید می‌کند

استفاده آزمایشی از روش نوین محلول پاشی برای یخ زدایی و برفروبی

پیش بینی برداشت 130 هزار تن گندم و جو از مزارع کبودراهنگ

ارتقای تولید و اشتغال مساوی است با کاهش آسیب های اجتماعی/ شفافیت مالی لازمه کار تولیدکننده است

ضد و نقیض‌های گرانی گوشت/قیمت گوشت قرمز در همدان پایین‌تر از میانگین کشور است

ارتقای تولید و اشتغال مساوی است با کاهش آسیب های اجتماعی/ شفافیت مالی لازمه کار تولیدکننده است

ضد و نقیض‌های گرانی گوشت/قیمت گوشت قرمز در همدان پایین‌تر از میانگین کشور است

شهدا بهترین الگوی واقعی برای جوانان جامعه هستند

اجرای طرح نظارت شبانه بر بازار

شماره هفدهم ماهنامه مدافعان

هفته دفاع مقدس یادآور جاودانه‌ترین برهه از تاریخ ایران اسلامی است

ساخت و سازهای غیرمجاز از معضلات شهر همدان است/لازم به ورود جدی در زمینه کنترل هوشمند ساخت و سازهاست

زارعی سرپرست آموزش و پرورش استان همدان شد

تلاش مدیران بر انتفاع ساکنان از ایجاد منطقه 5 باشد

نشست و هم اندیشی مدیر کل آموزش فنی و حرفه ای استان همدان و مسئولین ستادی با آموزشگاههای آزاد استان

ترددها در جاده‌های استان همدان 10 درصد افزایش داشته است

موج اول بازگشت زوار اربعین حسینی آغاز شده است

دستگیری سارق ساختمان خالی از سکنه در همدان

تعمیر و راه اندازی 95 درصد سیستم‌های روشنایی محورهای همدان همزمان با ایام اربعین

طرح نظارتی ویژه آغاز سال تحصیلی در استان همدان اجرا می شود

مرکز کنترل و کاهش آسیب‌های اجتماعی شهرستان همدان راه‌اندازی شد

جاعل ارزهای خارجی در همدان دستگیر شد

کشف 8 فقره سرقت و دستگیری 6 سارق در اسدآباد

تهیه بسته تبلیغاتی لازمه معرفی همدان به گردشگران

هدف ما این است کاری کنیم،بیماران به جز درد بیماری، درد دیگری را حس نکنند

طرح جامع ترافیک همدان، آماده تصویب در همتا و ارسال به شورای عالی ترافیک

تدبیر درستی به منظور ساماندهی ضایعاتی‌ها اندیشیده شود

سرشاخه کاری 550 هزار و 428 پیوندک باغات گردوی استان همدان

برگزاری گفتمان آموزشی جشنواره عصر جدید یاددهی_ یادگیری در همدان

دستگیری سارق فروشگاه‌های زنجیره‌ای در همدان

پتروشیمی هگمتانه حامی 5 ساله پاس همدان می‌شود

راه‌اندازی خزانه‌ واحد الکترونیکی در سال جاری پیگیری شود

مدیریت شهری، زمینه افزایش خوش‌بینی شهروندان را فراهم کند

خط کشی بالغ بر 300 کیلومتر از راه های استان همدان انجام شد

افزایش ظرفیت پذیرش دانش‌آموزان همدانی در مدارس شاهد

برای انتخابات مجلس نمی‌آیم/متعهدم وظیفه خود را در شورای شهر به سرمنزل مقصود برسانم

آسانسور جایگزین پله برقی پل‌های عابر پیاده می‌شود

دستگیری سارق ساختمان‌های نیمه کاره در همدان

ساماندهی نیروی انسانی مهمترین دغدغه مدیریت شهری است

کسب رتبه نخست همدان در شاخص ماموریت‌های علم و فناوری

تنها یک عامل دلیل سقوط تیم فوتبال شهرداری نبوده است/ ضعف‌های کادر فنی و مدیریتی این اتفاق را رقم زد