بزرگنمایی:
آرام دستم را گرفت. وقتی داغی دستم را احساس کرد، گفت: وای سارا تو چقدر داغی؟! تب داری! پاشو بریم خونه.»
گروه جهاد و مقاومت همدان خبر - کتاب «سامان عشق» را انتشارات کتابستان معرفت به تازگی چاپ کرده تا در نمایشگاه کتاب به علاقمندان عرضه کند.
این کتاب را زهرا سلگی بر اساس خاطرات همسر شهید مدافع حرم، سعید سامانلو در قالبی داستانی نوشته است.
روز گذشته این کتاب همزمان با سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در محل معراج شهدای مرکز در تهران به همت کتابستان معرفت و سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران با حضور خانواده شهید سامانلو، اوحدی، رییس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران و سردار کوثری جانشین قرارگاه ثارالله رونمایی شد.
سارا سادات رباط جزی همسر شهید در این مراسم طی سخنان کوتاهی گفت: این کتاب، حاصل عاشقانه های من با دو نفر از عزیزترین انسان های زندگی ام است؛ پدرم و همسرم. من در این جمع عزیز دعا می کنم مسیرمان تا آخر شهدایی باشد.
وی افزود: امروز روز تولد من است و رونمایی از این کتاب را کادوی پدر شهید و همسر شهیدم به خود می دانم.
ییس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران هم در سخنانی گفت: خانواده شهدا به این تجلیل ها نیازی ندارند و این ماییم که بااین مراسم ها باید نام و یاد شهدا را برای خودمان زنده نگه داریم.
سعید اوحدی افزود: حتی فکر اینکه شهدا زنده نیستند حرام است. اگر من و شما از زندگی کثیف دنیا روزی می خوریم، شهدا عند ربهم یرزقون اند. حضور در این مراسم ها مثل حضور در مراسم ذکر شهدای کربلاست.
این آزاده دفاع مقدس تاکید کرد: من با شهدایی حشر و نشر داشته و زندگی کرده ام و همچنین در خاطرات شهدا از زبان خانواده شان شنیده ام که شهدا سیر کمالی داشته اند و رسیدنشان به مقام شهادت، اتفاقی نبوده است.
سردار حاج محمد اسماعیل کوثری نیز در این مراسم ضمن اشاره به ویژگی های حضرت امام، به شکل گیری سپاه و بسیج اشاره کرد و گفت: در دفاع مقدس، پاسدارها و بسیجی ها برای شرکت در جنگ از هم سبقت می گرفتند و خوشبختانه نسل جدید هم این سبقت را برای شرکت در دفاع از حرم دید. جوانان بسیاری به من مراجعه می کردند تا برای دفاع از حرم اعزام شوند اما امکان شرکتشان فراهم نشد. در جنگ تحمیلی صحبت از مرزهای کشور خودمان بود اما در نبرد سوریه و عراق هم دیدیم که جوانان ما و تفرات انقلابی شان حد و مرز نمی شناسد.
در این مراسم همچنین گروه سرود بین المللی سفیر عشق نیز به اجرای برنامه پرداخت.
شهید سعید سامانلو همان شهید معروف شبکه های مجازی است که فیلم فرزند کوچکش در حالی که با ماکت پدر مواجه می شود و به گمان اینکه پدرش بازگشته به سوی ماکت می دود تا وی را در آغوش بگیرد صدها هزار بازدید داشته است.
شهید سامانلو دی ماه 1360 در قم به دنیا آمد و 16 بهمن 1394 در منطقه نبل الزهرای سوریه به فیض شهادت نائل شد.
کتاب سامان عشق را انتشارات کتابستان معرفت در شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 14,000 تومان روانه بازار کتاب کرده است.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است:
سه ماه از عقدمان به همین منوال گذشت و من تغییری در احوالم نمیدیدم. آخرهفته بود و سعید آمده بود قزوین. طبق معمولمان راهی سینما شدیم. بلیت ها را که خریدیم متوجه شدیم بیست دقیقه از فیلم گذشته، سعید رو کرد به من و گفت: «سارا به پیشنهاد.»
گفتم: «چی؟»
مثل همیشه پرانرژی و مهربان گفت: «ببین الان تقریباً نیم ساعت از فیلم گذشته. ما قاعدتاً الان از فیلم چیزی متوجه نمیشیم. موافقی بریم زیارتگاهی که نزدیک سینماست به زیارت بکنیم تا سانس بعدی فیلم؟
دیدم درست می گوید. سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم: «باشه بریم.» بلیت ها را پس دادیم و رفتیم زیارتگاهی که چهار پیغمبر در آن دفن شده بودند و معروف بود به «چار پیغمبریه». قسمت زنانه و مردانه اش جدا بود. باهم قرار گذاشتیم یک ربع بعد داخل حیاط همدیگر را ببینیم. وارد که شدم رفتم نزدیک ضریح و شبکه های ضریح را در دستم گرفتم. چشمانم را که بستم یاد درگیری های این روزهای دلم افتادم و سعیدی که آن طرف ضریح عاشقانه مرا دوست دارد و من…! دلم شکست و به حال خودم گریه کردم و قسمشان دادم که کمکم کنند، یا مهر سعید را در دل من بیندازند یا مهر مرا از دل او بیرون کنند.
به خودم که آمدم ده دقیقه از یک ربعی که قرار گذاشته بودیم گذشته بود. آمدم که خارج شوم، از همان جایی که ایستاده بودم سعید را دیدم که توی حیاط زیر آفتاب ایستاده تا گرمش شود. هوا سرد بود و سوز داشت. دیدن سعید برایم این بار با همه دفعات قبل فرق داشت. احساس کردم مهری از سعید به دلم نشست که تا به این لحظه، اصلاً نبوده و تا همین چند دقیقه پیش تمنایش میکردم. هرچه به او نزدیک تر می شدم این مهر بیشتر می شد و دمای بدنم بالاو بالاتر می رفت. آن قدر که وقتی به سعید رسیدم صورتم از شدت گرمای بدنم سرخ و داغ شده بود. سعید که من را با این حال دید تعجب کرد و گفت: «سارا خوبی؟ چرا دیر کردی؟» گفتم: «نه سعید خوب نیستم.»
با نگرانی پرسید: «تو که خوب بودی! اونجا اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی بهت گفته؟»
گفتم: «نه … نه…»
آرام دستم را گرفت. وقتی داغی دستم را احساس کرد، گفت: وای سارا تو چقدر داغی؟! تب داری! پاشو بریم خونه.»
گفتم: «نه سعید! خونه نه. بشین می خوام باهات حرف بزنم.»...