«تنهای تنها»؛ مثل یک دختر بهایی مسلمان‌شده و یک چریک فدایی بسیجی‌شده!
سه شنبه 26 ارديبهشت 1402 - 14:48:09

 قصۀ اصلی «تنهای تنها» قصۀ انقلاب است، تحول یک مادر و سپس یک پسر است. این مادر و پسر جریانهایی را طی کردند تاتوانستند از خاک بر افلاک شوند و چه زیبا نویسندۀ محترم با استفاده از متن و تصویر این تحول شگرف را در برابر خواننده قرار داده است.

وقتی یک دختر خانم بهایی مسلمان می‌شود و از یک ازدواج ناموفق عبور می‌کند و زمینه‌ای فراهم می‌کند تا از پسری که جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق شده است، دانشجوی دانشگاه شریف بسازد و سپس یک شهید؛ واقعه‌ای تحسین برانگیز می‌شود.

***

لامعه لشکرلو وقتی فهمید باردار است به شدت ناراحت شد. زیرا از شوهرش، حسین که در خواستگاری خودش را کارمند ارشد معرفی کرده بود و به وی کلک زده بود، ناراضی بود. بعد هم که عدم صداقتش در محیط کاری و بالا آوردن بدهکاری قوز بالا قوز شده بود. این مسایل تصور بچۀ دوم از این مرد را غیر قابل تحمل کرده بود، ولی هرچه کارهای سنگین کرد، طناب زد و از بلندی پرید، فایده نداشت و «مهران» متولد شد.

لامعه پس از مدتی تصمیمش را گرفت و از شوهرش، حسین جدا شد. حسین با یک خانم ارمنی ازدواج کرد و مهتاب و مهران را به لامعه داد. طولی نکشید که حسین در اثر مصرف قرص والیوم از دنیا رفت. لامعه حسین را همراه خودش به مراسم کفن و دفن برد تا بداند که چه اتفاقی برای پدرش افتاده.

لامعه خانم مجبور به کار شد تا بتواند چرخ زندگی‌اش را بچرخاند. و این زمانی بود که مردم علیه حکومت شاه به پاخاسته بودند. او دوست نداشت که بچه‌ها غیر از درس و مشق وارد جریان دیگری شوند، ولی مهتاب و مهران هر روز به تظاهرات می‌رفتند تا اینکه یک روز وقتی  مهران می خواست از خانه خارج شود مادر گفت کمی صبر کن من هم امروز با شما می آیم. انگار دنیا را به مهران داده اند، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید و آن روز اولین باری بود که مادر شعار «مرگ بر شاه» را بر زبان آورد.

لامعه می‌گوید: «محرم بود. اعلامیه‌های امام را که می‌خواندم، حرف‌های دلنشین و درستی بودند. زبان امام، زبان خودمان بود. احساس می‌کردم قلب و دلم با امام است. دیگر با بچه‌هایم همراه شده بودم. تظاهراتی نبود که از دستمان برود. با آنها جلسات کانون توحید هم می‌رفتیم. برنامه سخنرانی‌ها را توی تظاهرات اعلام می‌کردند. مدتی بعد از انقلاب هم این جلسات ادامه داشت.

سخنرانیهای کانون توحید من را با شریعتی و مطهری آشنا کرد. کتاب‌هایشان را می‌گرفتم و با مهتاب (دخترم) می‌خواندم. کتاب‌ها برای مهران سنگین بود. مهران کمتر می‌خواند. حجاب هم گذاشته بودم. من قبل از این که با حسین ازدواج کنم، بهایی بودم. وقتی با حسین ازدواج کرده بودم، اقوامش فکر می‌کردند برای آن که بتوانم با حسین ازدواج کنم، مسلمان شده ام. بعدها وقتی رفتار و طرز فکر مهتاب و مهران را می‌دیدند، تعجب می‌کردند که شباهتی به پدرشان ندارند  ص22»

مهران سال سوم راهنمایی بود که تحت تأثیر شخصیت و سخنان یکی از بستگانش که عضو سازمان چریکهای فدایی خلق بود قرار گرفت و با نماز خدا حافظی کرد. مهران دیگر به مقر سازمان چریک‌های فدایی خلق در خیابان وصال آمد و شد می‌کرد. کتابهای آنها را خوانده و مبلغ آنها شده بود.

مادر مهران وی را با برنامه‌ای حساب شده همراه یکی از آشنایانش که در جهاد سازندگی تلاش می‌کرد، برای کمک به روستائیان گیلان فرستاد تا مهران با کار و کارگر آشنا شود و در عمل متوجه شود که نیروهای چپ فقط شعار می‌دهند.

برای دبیرستان هم مادرش اسم وی را در دبیرستان مفید نوشت زیرا با تحقیق متوجه شده بود در آن شرایط که گروهک‌ها همه جا فعال بودند، آن دبیرستان محیط خوبی دارد. محیط مساعد دبیرستان سبب شد که مهران نمازهایش را به جماعت بخواند.

دبیرستان مفید برنامه‌های فوق‌برنامۀ متعددی مثل کوهپیمایی، سفر زیارتی، ورزش صبحگاهی، روزۀ مستحبی روزهای دوشنبه و پنجشنبه، سفرۀ افطاری در برخی خانه‌ها و جلسات هفتگی داشت. مهران تابستان سال 1361 که سال سوم دبیرستان بود پایش به جبهه باز شد.

وقتی مهران از جبهه بازگشت، نام علی را برای خودش انتخاب کرده بود. دیگر دوستانش وی را علی صدا می‌زدند. در دبیرستان هم به صورت خصوصی و علنی دانش‌آموزان را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد، کاری که برخی دوست نداشتند و مانع وی می‌شدند. هر چند که خیلی از معلم‌های دبیرستان اهل جبهه و جنگ بودند. برای همین دبیرستان مفید 60 شهید دارد.

 

علی سال 1362 دیپلم گرفت و همان سال در دانشگاه امام صادق(ع) قبول شد، ولی مادرش از وی خواست که در رشتۀ دیگری ادامه تحصیل دهد.

مادر مهران می‌گوید: «سال تحویل 63 تنها بودم. مهران هم رفته بود جبهه.   روز تحویل سال، نامه مهران با یک کارت پستال تبریک عید دستم رسید. مدتها بود که کمتر توی خانه پیدایش می‌شد، اما وقتی دلتنگ می‌شدم، یا نامه‌اش می‌رسید یا خودش.

از نامه مهران پیدا بود دچار سردرگمی شده است. مدتی دودل شده بود. هم دوست داشت تهران بماند و به درسش برسد، هم نمی‌خواست از جبهه دل بکند. دو دلی‌اش برایم عجیب نبود. آن روزها خبری از عملیات نبود و کار خاصی در جبهه نداشت. بعد از سال تحویل، کاغذ و قلم را برداشتم و برایش نامه نوشتم: " چرا بی حوصله شده‌ای؟ تو در مکان مقدسی هستی که تمام دنیا از دوست و دشمن چشم به آنجا دارند و مخصوصاً مستضعفان چشم امیدشان آنجاست و دست به دعا برای پیروزی حق برداشته‌اند. " می‌دانستم این طور حرف‌ها به‌ش روحیه می‌دهد. نامه بعدی‌اش پر از سرزندگی و اطمینان بود.

وقتی جبهه می‌رفت، اصرار داشت به کسی نگویم کجاست، می‌گفت بگویم مسافرت است. می‌گفت: "جبهه رفتن لیاقت می‌خواهد که من ندارم. برای من مسافرت حساب می‌شه. " ص72 »

سال 1363 علی به شدت دنبال درس را گرفت تا بتواند خودش را برای کنکور آماده کند. برای همین آن سال توانست رتبه 5 سهمیه رزمندگان را کسب کند و در رشتۀ برق دانشگاه شریف قبول شود. وقتی در تهران بود، شب روز درس می‌خواند تا از عهدۀ امتحانات دانشگاه برآید. از همین سال هم به مجلس «آیت‌الله حق‌شناس» راه پیدا کرد و از شاگردهای خصوصی وی شد. به مسجد امین‌الدوله در نماز حاج آقا حق‌شناس حاضر می‌شد. مثل بسیاری از رزمندگان دیگر و از سخنان حاج‌آقا یادداشت برمی‌داشت.

علی دفترچۀ محاسبۀ نفس داشت و هر روز کارهایی را که کرده بود، محاسبه می‌کرد و توی دفترچه می‌نوشت.

در اسفند سال 63 در عملیات بدر آرپی‌جی‌زن گردان کمیل بود. آنقدر آرپی‌جی زده بود که از هر دو گوشش خون می‌ریخت. بعد هم مجروح شد. سال 1364 هم در پدافندی عملیات والفجر8 شرکت کرد زیرا هنگام عملیات پایش پیچ خورده بود. هفته دوم اردیبهشت 1365 بعد از دو سه ساعت نگهبانی با پنج شش نفر از دوستان دبیرستان مفید در یک سنگر جمعی که ارتفاع آن کمتر از یک متر و بیست سانت بود، در حال استراحت بودند. نزدیک ظهر علی پیشنهاد خواندن حدیث کسا را داد. در حین خواندن حدیث با انفجاری که در اثر موشک دشمن درست شده بود، کف سنگر یک متر بالا آمده و نزدیک سقف شده بود. مسئول تدارکات خط وقتی برای آنها غذاآورد، متوجه موضوع شد و به کمک چند نفر دیگر آنها را از آنجا نجات دادند.

علی در تیرماه سال 1365 در عملیات کربلای1 شرکت کرد. در این عملیات نیز جراحت مختصری برداشت.

بارها شاهد شهادت دوستانش بود. دیگر خسته شده بود که او مجروح می‌شود و دوستانش شهید. به حالتی رسیده بود که وقتی چشم دیگران را دور می‌دید گاه و بیگاه شعر و نوحه می‌خواند و اشک می‌ریخت. در این مورد دوستش، آقای سیدابوالفضل موسوی می‌گوید:

«آخرین سفر علی بود. زنگ زد به خانه‌مان و گفت: «سید! می‌خوام برم جبهه» گفتم: «علی جون! دست بردار. مگه قبلا چکار می‌کردی؟» گفت: «نه، خدایی، این دفعه دیگه فقط و فقط برای خدا می‌خوام برم جبهه، دیگه هیچی توی ذهنم نیست، فقط و فقط برای خدا می‌خوام برم.» گفتم: «یا حضرت عباس! اینم رفت.» این قدر از این حرف‌ها شینده بودم و دیده بودم که می‌فهمیدم وقتی کسی از این جرف‌ها می‌زند بوی الرحمانش بلنده شده، ولی پیش خودم نگه داشتم و به کسی حرفی نزدم. ص 156»

شب دوازده اسفند 1365 همراه گروهی از همکلاسی های قدیمی در عملیات تکمیلی کربلای5 به شهادت رسید. مرتضی جابری می‌گوید:

عراقی‌ها گستاخ شده بودند. از جایی که تیربار داشت شلیک می‌کرد آمده بودند جلوتر و نشسته بودند لبه خاکریز. ما سایه‌شان را می‌دیدیم؛ داشتند با کلاش یکی‌یکی بچه‌های ستون را می‌زدند. گروهان کپ کرده بود. چیزی که خاطرم هست، حمید صالحی تنها کسی بود که ایستاده بود. برگشت سمت ستون و گفت: «مرداش بلند شن، نامرداش برگردن.» علی بلورچی یک لحظه ایستاد، آر. پی. جی را گرفت و رفت جلو. می‌خواست برود آن‌طرف خاکریز و شلیک کند. سرش که از خاکریز رفت بالا، دیدم افتاد. من دوزانو نشسته بودم پایین خاکریز؛ علی قل خورد و قل خورد، افتاد روی دو تا پای من؛ شاید به چند ثانیه هم نکشید.

بدن علی را برگرداندم. نور اجازه می‌داد. نگاه کردم، هیچ خونی روی بدنش ندیدم. چشم‌هایش باز بود و یک قطره اشک گوشه چشمش بود؛ یکی، دو بار صدا زدم: «علی! علی!» دیدم جواب نمی‌دهد. دقتم را که بیشتر کردم دیدم زیر جیب پیراهنش، سمت چپ سینه‌اش، درست روی قلبش، یک سوراخ کوچک هست؛ از آنجا خون داشت آرام‌آرام می‌زد بیرون. علی با همان ترکش ریز شهید شده بود. (ص 198)

کتاب تنهای تنها، خاطراتی از شهید مهران بلورچی به کوشش مرتضی قاضی در قطع رقعی، 224 صفحه، شمارگان 5000 نسخه از سوی نشر یا زهرا سلام الله علیها در سال 1394 منتشر شده است.

 

**راضیه زارعی-خبرنگار


http://hamadankhabar.ir/fa/News/3795/«تنهای-تنها»؛-مثل-یک-دختر-بهایی-مسلمان‌شده-و-یک-چریک-فدایی-بسیجی‌شده
بستن   چاپ