حاج قاسمی که من میشناسم
پنجشنبه 25 ارديبهشت 1399 - 11:43:24
|
|
حجتالاسلام علی شیرازی: ساعت چهار و نیم صبح جمعه سیزدهم دی 1398، تلفن زنگ خورد و خبر شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس را دریافت کردم! خبر مثل پتکی بر فرقم فرود آمد. ناله ام بلند شد. بی درنگ به سوی نیروی قدس راه افتادم. در طول مسیر مانند باران اشک ریختم! یکراست به اتاق سردار رفتم. جای خالی او را که دیدم، بیشتر سوختم. هر روز در انتظار آمدنش بودم. لحظه شماری می کردم بیاید و من به بهانه ای به فرماندهی بروم و رفیقم را ببینم. از دیدنش لذت می بردم. بارها این را به او گفتم. حتی در سال 1391 به سردار گفتم: من حاضرم فدای تو بشوم و قبل از تو شهید گردم. رازش این بود که هم عاشقش بودم و هم می دانستم اماممان خامنه ای عزیز در نبودنش می سوزد و من عاشق سرنوشتی بودم که قاسم بماند؛ تا آقایمان نسوزد.
اکنون آرزویم بر باد رفته بود. من بودم و جای خالی حاج قاسم عزیز! رفاقتمان 38 سال استمرار داشت و حالا شاید عمیق تر شده بود. اولین دیدارمان، قبل از عملیات بیت المقدس بود؛ در اردوگاه حمیدیه. آن روزها او فرمانده تیپ ثارالله بود. از همان روز، عشقش به دلم نشست. جوان رعنا و لاغراندام کرمانی، محبوب همه بچه های تیپ و بسیجیان کرمان بود.
در پایان سال 1360 در جبهه سرپل ذهاب بودم. با شروع عملیات فتح المبین به تهران آمدم و از طریق سپاه منطقه ده (تهران) به اهواز اعزام شدم. در پادگان گلف اهواز، بچه های اعزام نیروی تیپ ثارالله را دیدم و به آن تیپ گره خوردم. در هر عملیاتی به تیپ و بعدها به لشکر ثارالله می آمدم. از اول فروردین 1365 دیگر لشکری شدم؛ شدم معاون تبلیغات حاج قاسم. من کجا و حاج قاسم کجا!! مردی نترس، بی باک، شجاع، با تدبیر، اهل خضوع و خشوع در برابر بسیجیان، اهل تهجد و راز و نیاز و نماز شب، اهل تضرع و سوز و اشک و مناجات، اهل تلاوت قرآن، شیر روز و زاهد شب. مرد سخن، حرف هایش یک لشکر را، بلکه کرمان و هرمزگان و سیستان و بلوچستان را تکان می داد. این سه استان، پشتیبان لشکر ثارالله بودند؛ و حاج قاسم پدر بسیجیان و رزمندگان هر سه استان بود.
نزدیک هفت سال در ثارالله پدری کرد. تمام سعی او در عملیاتها حفظ جان رزمندگان بود. برای حفظ جان آنان با کسی شوخی نداشت. همه جا حضور داشت. همه چیز را زیر نظر داشت. بر همه جا نظارت داشت. رزمنده ثارالله می بایست در بحبوحه عملیات، غذای گرم بخورد. میوه بخورد. در اوج عملیات و زیر آتش سنگین دشمن، به او نوشابه خنک برسد. شربت آبلیمو بنوشد. با گلاب ناب قمصر کاشان معطر شود، تا خستگی عملیات از جانش بیرون رود. حاج قاسم همه اینها را از زیرمجموعه اش می خواست تا بسیجی ها راحت بجنگند.
پدر ثاراللهیها، توی خط و زیر آتش، بر پیشانی بچههای جنگ بوسه میزد. با آن ها صفا می کرد. بی ریا بود. برخی او را نمی شناختند. مثل یک بسیجی با آنان محشور بود.
بچه های لشکر را جمع می کرد و برایشان سخن می گفت. حرف هایش از دل برمیخاست و بر دل مینشست. از اول سخنرانی اش تا آخر، رزمندگان اشک میریختند. حرفهایش، حرفهای الهی بود. برای همین بچه ها خیلی دوستش داشتند. وقتی وارد حسینیه لشکر میشد، بچهها روی دست او را تا پشت تریبون میآوردند. اصلاً این کارها را دوست نداشت. از نام و شهرت تنفر داشت. دوست داشت در زیر چتر گمنامی، روز را شب و شب را روز کند.
پس از هر عملیاتی که به کرمان می رفت، به خانه شهدا سر می زد. پدر و مادر شهدا را تکریم میکرد. برای بچههای شهدا پدری میکرد. بچههای شهدای جنگ به او عمو خطاب میکردند. بر گونه بچه های شهدا بوسه میزد. برایشان هدیه میبرد. این کارش تا لحظه شهادت ادامه داشت. ماشاءالله حالا همه بچه ها عروس و داماد شده اند و او همچنان با بچه ها در تماس بود.
با بچه ها، بچه بود و در جنگ با صدامیان، مردِ مردِ مرد؛ نترس و بی باک. برای آزادسازی مهران در سال 1365، به فرمانده قرارگاه گفت: من دو گردان دارم که خوب اشک می ریزند. آنان می توانند تپه های قلاویزان را آزاد کنند.
برایش معنویت بچه ها مهم بود. قدرت را در ارتباط با خدا می دید و خودش سخت به این ارتباط دلبسته بود. ارتباطش با اهل بیت (ع) مثال زدنی بود. با شروع مداحی در عزای اولیای الهی، صدای گریهاش بلند میشد و اشک میریخت. حاج قاسم تا روز آخر همین گونه بود.
بعد از آنکه ازدواج کرد و تا آن روزهایی که «نرجس و حسین» چند ساله بودند، توی یک اتاق در هتل فجر زندگی می کرد. ساده و بی آلایش. فرمانده ثارالله که در جنگ، جدی و مصمم و بی تعارف بود، در بعد از عملیات، فرماندهان لشکر را به مهمانی دعوت می کرد و خودش آشپز می شد. بچه ها با خانواده می آمدند و او مانند رفیق شفیق از همه پذیرایی مینمود.
با همه نشست و برخاست داشت. گاهی در جمع، کسی او را نمی شناخت. خودش را پشت سر دیگران پنهان می کرد. به او که فرمانده می گفتی بر می آشفت.
آن قدر با او صمیمی بودم و دوستش داشتم که در بعضی عملیات ها، بلندگویی را که بر روی ماشین لندکروز نصب کرده بودم تا در عملیات نوحه و سرود و مارش جنگ پخش کنیم، به کنار سنگر فرماندهی می بردیم و نوحه قاسم را برایش میگذاشتیم.
چقدر دوران زیبایی بود و چقدر از دیدنش لذت می بردم. آن روزها هم یک قاب طلایی در قلبم برایش درست کرده بودم. دوست داشتنی بود. زمانی دوست داشتنی میشد که می دیدم برای معنویت و اعتقادات بچه ها وقت می گذارد. همه نوشته ها و کتابهایی را که درباره جنگ های صدر اسلام تهیه میکردیم، میخواند و تأیید میکرد. دستور داد در قم مکانی را تهیه کنیم تا بچه های لشکر برای دوره های عقیدتی به آنجا بروند و با بزرگان حوزه و علمای اخلاق حشر و نشر نمایند.
حاج قاسم بر همین پایه رشد کرد. روز به روز زیباتر می شد. زیباییش را در فاو و شلمچه و مهران و ماووت و حلبچه دیدم. روزهای پایانی جنگ که صدامیان دوباره به روی جاده اهواز – خرمشهر آمدند، مثل یک رزمنده، شبانه روز می جنگید. پا به پای رزمندگان پیش می رفت. جراحت مجروحان و اسارت اسرای لشکر، جانش را می گرفت. خشم و لرزش برای خدا بود. همه می دانستند. برای همین اگر عصبانی می شد، کسی ا دستش ناراحت نبود. حب و بغضش الهی بود.
جنگ که تمام شد، به فرماندهان درجه سرتیپی دادند و حاج قاسم شد، سردار سرتیپ پاسدار حاج قاسم سلیمانی. اما او همان قاسم ماند. رتبه های دنیایی در نگاه وی اهمیتی نداشت. از سال 1367 تا سال 1398 با همین روحیه ماند؛ آن روز هم که پس از غلبه بر داعش در سوریه و عراق، امام خامنه ای به او مدال ذوالفقار را دادند، شرط کرد که کسی مطلع نشود. می خواست باز هم گمنام بماند.
پس از جنگ ارتباطش را با بچه های جنگ حفظ کرد. سالی چند بار دور هم جمع می شدند و حاج قاسم پدری می کرد. حالا دیگر بچه های جنگ هم جناحی شده بودند و برای او مهم این بود که بچه جنگ، بچه جنگ است. اگر اینها نبودند کشور نبود.
حاج قاسم محور بچههای جنگ بود؛ حتی در هرمزگان و سیستان و بلوچستان. هنوز هم بچههای جنگ مرید اویند و حاج قاسم هرچه میگفت میپذیرفتند.
حاج قاسم شده بود فرمانده سپاه کرمان و فرمانده قرارگاه شرق. امنیت را به جنوب شرقی کشور برگرداند. بلوچها خاطره خوشی از او دارند. برای ریشه کن سازی مواد مخدر در کشور برای قاچاقچیان، کارآفرینی کرد. جیرفت کرمان نمایی از همت او را شاهد بود. فکرش بکر بود و با تدبیر پیش میرفت. حالا او در سپاه، زبانزد شده بود ولی او همچنان قاسم زمان جنگ بود.
در سال 1375 تصمیم گرفت کنگره شهدای لشکر ثارالله را در کرمان برپا نماید. همه را پای کار آورد. نویسندگان حوزه هنری را برای نگارش کتاب خاطرات فرماندهان لشکرش به کرمان برد و کاری کارستان کرد. شهدای لشکر را از غربت بیرون کشید. برای اولین بار در کشور، موزه جنگ ساخت.
حالا دیگر حاج قاسم، شده بود حاج قاسم هنرمند جبهه فرهنگی. با همان صلابت دوران جنگ نیز در تلاش برای گسترش امنیت ایران و ایرانی بود.
در سال 1376 فرمانده نیروی قدس شد. در افغانستان حماسه آفرید. بارها تا نزدیک شهادت رفت. یک بار در فرودگاه طالبان به زمین نشست. زود متوجه شد خلبان اشتباه گرفته است. هواپیما با سرعت از زمین برخاست؛ اما حاج قاسم خم به ابرو نیاورد. ترس را محاصره کرده بود. عاشق شهادت؛ از مرگ سرخ استقبال میکرد.
در جنگ 33 روزه، چهل روز در لبنان ماند. پابهپای سیدحسن نصرالله سوخت و رفت. از درون آن جنگ، وحدت دو جبههای را بیرون آورد که منجر به شکست اسرائیل در لبنان و غزه شد.
به هر مظلومی عشق میورزید. با تمام وجود از آنان حمایت میکرد و به عزت فلسطین و فلسطینی میاندیشید. با همت او، سنگ غزه و کرانه باختری به موشک صعود کرد. پلکان تصاعدی، رژیم غاصب صهیونیستی را عصبانی کرد؛ و حاج قاسم منتظر ماند تا دشمن از عصبانیت بمیرد.
وقتی پای داعش به سوریه باز شد، او سراسیمه پا در رکاب شد تا حرم عمه سادات آسیب نبیند. از خروش انقلابی او، حیدریون و فاطمیون و زینبیون پا به عرصه وجود نهادند و دفاع وطنی را رقم زدند.
در دفاع از حرم، جغرافیا شناخت و زیباتر از خروشش در دوران جنگ هشت ساله، مثل همان روزها حاج قاسم فرمانده میدان، جلوتر از همه بود. آنگاه که عراق عرصه تاخت و تاز تروریستها شد، حاج قاسمی که در جلسات روضه ثارالله برای ثارالله، یک صورت اشک میشد، بار سفر بست و خود را به کربلا و نجف رساند.
در این زمان او اسطوره فتح در سوریه بود. عزتش در سوریه، آوازه جهان شده بود و ورودش به عراق، مردم آن دیار را آرام کرد.
او به عراق رفت تا حشدالشعبی را به دنیا آورد. حالا مرد جنگ ایران، شده بود مرد میدان مقاومت. حماسه آفرید و عامل پیوندی عمیق میان ملت ایران و عراق شد. دیگر خواب نداشت. دائم در تردد بین ایران و عراق بود. برای فلسطینی ها میسوخت. مظلومیت یمنی ها آتشش میزد و برای انتقام گرفتن از دشمنان مردم بحرین، لحظه شماری میکرد.
در سفرها خواب نداشت. گاهی در 24 ساعت، یک ساعت هم نمیخوابید. مدیر جهادی جبهه مقاومت، عشق کارشبانه روزی را از میان ناله ها و گریه های نیمه شبش درآوره بود. یا در جلسه بود یا در میدان جنگ، یا در راز و نیاز و مناجات و ذکر بود یا در حال عبادت و نماز شب و نافله، و یا در حال تلاوت قرآن و تدبر در قرآن.
آشنای جبهه مقاومت، در میان این سوز و شور و عشق، در سخنرانی اش مثل نور بر قلبها میتابید. اهل موعظه بود. درس اخلاق میگفت. درس اخلاق میخواند. دائم در حال مطالعه بود. رشد معرفتی اش را هر روز شاهد بودی.
او دیگر سرلشکری بود که مثل مالک می گفت و می سوخت و در دفاع از حرم و حریم اولیای الهی، در راه ولایت فقیه جانبازی میکرد. بالاتر، او در امام خمینی ذوب شده بود و همان سوز را پای امام خامنه ای میریخت.
بارها می گفت من در ایران و لبنان و افغانستان و عراق و سوریه با علمای زیادی حشر و نشر دارم، والله! تمام علمای شیعه را از نزدیک می شناسم، اما به خدا قسم سرآمد همه آنان امام خامنه ای است.
با مولایش عشق بازی می کرد. امامش نیز توان فراق حاج قاسم را نداشت. همان سوختن برای مولایش را در فراق شهدا می دیدی.
از سال های جنگ تا امروز، برای فرماندهان لشکر ثارالله اشک می ریخت. برای شهدای مدافع حرم می سوخت. روز به روز عشقش به بچه های شهدا بیشتر می شد و با آنان، غم تنهایی نداشت.
دوست داشت فرزندان شهدا عمو صدایش بزنند و حالا عمو مثل برادرِ پدر، یتیمان را می بویید و برایشان پدری می کرد.
بارها دیدم بچه های شهدا با حاج قاسم بابایشان عشق می کردند و اوج این عشق را آنجا دیدم که شب تا صبح، در زیر سرمای کرمان، در کنار گلزار شهدا ماندند تا برای آخرین بار عمویشان را ببینند.
حاج قاسم در صبح روز چهارشنبه 18/10/1398 در گلزار شهدای کرمان، در جوار تربت پاک شهید حسین یوسف اللهی دفن شد؛ اما دیدم که او همچنان در کنار فرزندان شهدا ایستاده است؛ چه اینکه پدران همان ها یک لحظه از نگاه حاج قاسم پنهان نشدند. اتاق کارش و اتاق پذیرایی خانه اش و حسینیه اش در کرمان و خانه پدری اش در قنات ملک رابرِ کرمان، همیشه نور گرفته از تصویر شهدای جنگ و سوریه و عراق و لبنان بود.
آن روز که فرمانده تیپ ثارالله بود تا آن روزهایی که حاج قاسم عراق و سوریه و لبنان و فلسطین شد و زن و مرد ایرانی از دیدنش لذت می بردند، حاج قاسم، حاج قاسمِ قنات ملک بود؛ لُری از ایل سلیمانی؛ که در روزهای پایانی عمرش نوشت: من به لُر بودنم افتخار می کنم.
ساده زیست بود و بی تکبر و بی ریا و مخلص و متواضع. هرگز خودی ندید. به یک ایران عشق ورزید و ایران نیز در فراقش یک دنیا سوز و اشک شد.
حاج قاسم مثل ملت ایران، همیشه از ولایت می گفت و می سرود؛ آدمها می آیند و می روند. قاسم سلیمانی می رود؛ قاسم سلیمانی دیگری می آید. احزاب و جریان ها اصل نیستند. اصول را توجه کنیم. اصل اساسی نگه دارنده این نظام، ولی فقیه است. این برای ما مثل قرآن ناطق است. با جان مان، با خون مان، در همه آحادمان از آن دفاع میکنیم.
همین نگاه زیبا و جهان بینی حاج قاسم بود که آمریکا و اسراییل تهدیدش می کردند. حاج قاسم؛ به جای ترس، در تاریخ 01/07/1397 بر همه آن اباطیل خط بطلان کشید و نوشت: ان شاء لله خداوند شهادت را به دست بدترین دشمنان دینش نصیب من کند.
وی برای چنین لحظه ای بی تاب بود. هرگز به دنبال کسب قدرت نبود. نام و نشان نمی خواست. پول برایش ارزشی نداشت. ریاست برایش بی مفهوم بود. آن روز که یک شهروند عادی در سال 1396 از او خواست که کاندیدای ریاست جمهوری بشود، در پاسخش نوشت: الحمدالله در کشور ما آن قدر شخصیت های مهم و ارزرشمند گمنام و بانام وجود دارد که نیازی نیست سربازی پست سربازی خود را ترک کند.
حالا این سرباز ولایت، وصیت نامه اش را هم نوشت و در آن آورد: خداوندا؛ ای عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن است کسی که چهل سال بر درت ایستاده است، را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی، مرا در فراق خود بسوزان و بمیران. در تاریخ پنجشنبه 12/10/1398 این خواسته اجابت شده بود که حاج قاسم در پایان آن روز نوشت: خداوندا؛ عاشق دیدارتم، همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کسیدن نمود. به این قانع نشد و بازنوشت: خداوندا! مرا پاکیزه بپذیر! و درست در ساعت های اولیه روز جمعه 13/10/1398 موشک های آمریکایی به دستور پلیدترین و کثیف ترین رئیس کاخ سفید، بدنش را نشانه گرفتند و حاج قاسم در میان آتش سوخت و به آرزوی دیرینه اش رسید.
حالا حاج قاسم می رفت تا به آرزوی بعدی هم برسد. آرزویی که برایش نوشت: من جای قبرم در مزار شهدای کرمان مشخص کرده ام. قبر من ساده باشد، مثل دوستان شهیدم بر آن کلمه "سرباز قاسم سلیمانی" بنویسید نه عبارت های عنوان دار. او عنوان نخواست و شد حاج قاسمی که یک ایران و عراق برایش به صحنه آمدند و شهر به شهر او را تشییع کردند. لبنان هم برایش سوخت. سوریه برایش اشک ریخت. یمن در شهادتش گریست. هند و پاکستان در نبودش فریاد زدند.
راستی حاج قاسم سلیمانی که بود که یک جبهه مقاومت برایش اشک ریختند. اما خامنه ای در کنار جنازه اش یکپارچه سوز شد. در سخنرانی ها از عظمتش گفت و روز شهادت و روزهای تشییع او را یوم الله نامید.
نبود آن شهید عزیز، یک دنیا خشم شد. خشمی که فریاد انتقام را بر گلوی هر ایرانی رقم زد و دیدید که همه آن فریادها، موشک شد و در عین الاسد فرود آمد. حالا دیگر شهید سلیمانی از حاج قاسم سلیمانی برای دشمن، ترسناک تر شده بود. همه چشم ها به سمت و سویی می نگریست که بعد از حاج قاسم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
ایران یکپارچه شده بود. عراق یکپارچه فریاد بیرون رفتن آمریکا از عراق سر می داد. جبهه مقاومت فریاد می زد آمریکا از منطقه باید خارج شود. اتفاقی که به یقین رقم خواهد خورد و ترامپ را به پهنه محاکمه بین المللی خواهد برد. این اتفاق، اما آغاز یک حرکت بزرگی است که سرانجامش به نابودی اسراییل ختم خواهد شد.
*نماینده ولیفقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران
http://hamadankhabar.ir/fa/News/3788/حاج-قاسمی-که-من-میشناسم
|