رسم دلدادگی در خانوادهشان تازگی نداشت؛ از شیرمرد روزهای انقلاب داشتند تا غیرتمند جبهههای دفاع مقدس!
وارث انبیا (ع) بودن را مادری تفهیمشان کرد که یک عمر بیوفایی کوفیان او را رنجاند؛ الگویش امالوهاب بود؛ مادری که سر فرزندش را نذر امام معصوم کرد.
و محمد همانند برادرانش احمد و محمود، خوب در دامان این مادر درس شرف و عزت را فراگرفت.
46 سال از بهار زندگیاش میگذشت. کارمند بانک بود و زندگی آرامی داشت؛ اما دلشوره تعرض به حریم حرم زینب (س) قرارش را گرفته بود!
عاشق شکیبای 21 سالهاش بود؛ اما میخواست رسم عاشقی را در سوریه و دفاع از بیبی زینب (س) به جای آورد تا دستی به سمت دختران سرزمینش دراز نشود!
روی مرد شدن پارسای 17 سالهاش هم حساب کرد و میدانست آنقدر مرد شده که بار مسؤولیت زندگی، روی شانهاش سنگینی نکند!
سؤال هنگام خداحافظی پارسا و شکیبا که مدام در ذهنشان پرسه میزد چرا پدر صدای تپشهای دلتنگی و التماسهای نرفتنمان را نشنید، هم بیپاسخ نماند!
و محمد در همان خداحافظی آخر با نگاهش فریاد زد؛ این رسم مشترک همه دیپلماتهای عاشق است که وقتی نامه دعوتشان امضا شد، فقط گلبانگ شیوای شهادت را میشوند!
و اینگونه شد که «محمد قنبریان» در واپسین روزهای باقیمانده به بهار 95 کولهاش را بست و عازم سوریه شد؛ آنقدر برای آسمانی شدنش تعجیل داشت که تنها پنج روز بعد از اعزامش به صف برادران شهیدش پیوست و سی و دومین شهید مدافع حرم سمنان شد.
بازگشتش هم از جنس عشق بود؛ چراکه اعزامش با چند قدم مانده به بهار همراه شد و حالا هم کمی مانده به بهار به همراه چهار شهید مدافع حرم تفحصشده به وطن بازگشت.
و اینگونه شد که اسطوره دیگر خاندان قنبریان هم از قافله عقب نماند و خود را به پاسبانی حرم زینب (س) رساند تا پازل شهادت در این بیت، مردانه کامل شود.